سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و به نویسنده خود عبید اللّه بن ابى رافع فرمود : ] دواتت را لیقه بینداز و از جاى تراش تا نوک خامه‏ات را دراز ساز ، و میان سطرها را گشاده دار و حرفها را نزدیک هم آر که چنین کار زیبایى خط را سزاوار است [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

?? ?????? ???? ?????


بازدید امروز :5
بازدید دیروز :1
کل بازدید :21951
تعداد کل یاداشته ها : 7
103/9/4
10:14 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
محمد رضا[364]
اگر گل بودم تقدیم وجودت میشدم اگر تار بودم آهنگ دوست داشتن را مینواختم اگر باران بودم آنقدر می باریدم تا غمهایت را بشویم دریغا که نه گلم ، نه تارم و نه بارانم ولی هر چه باشم و هر کجا باشم بیادتم M R M

خبر مایه
پیوند دوستان
 
لحظه های آبی( سروده های فضل ا... قاسمی) در انتظار آفتاب مهربانترین گلبانگ سربلندی پرورشی **دختر بهار** alone شقایقهای کالپوش قلمدون کلبه درویشی بلوچستان عاشقانه ای برای عشقــــــــــم حرف هایی از زبان منطق و احساس سیب سبز بـــــاغ آرزوهــــا = Garden of Dreams ساعت یک و نیم آن روز وبلاگی برای تمام دوستان کلبهء ابابیل یه دلتنگی-یه دلنوشته-یه عکس-یه عاشق وب سایت شخصی مهران حداد__M.Hadad personal website دیوانه .: شهر عشق :. پیامنمای جامع پوست مو زیبایی zibaroo زیبارویان پارسی دلـتنگــ همیـشـگـــــــــی سایت روستای چشام باران نگاه ستاره سهیل game نمکستان زیر باران (ابیات و اشعار برگزیده) black boy سربازی در مسیر دل شکسته دل نوشته S&N 0511 زندگی شیرین (بنفشه ی صحرا) عشق جزتو ●◌♥DELTANGI♥◌● بهشت بهشتیان محمد قدرتی شـــــــیـــشـــــه ی نــــــــــــازک دلـــــــــــــــــــتنگی ✘یــــ ـــ ـــه دنیــــ ـــ ــا دلــ ـــ ــم گرفـــتهــ رویای بارانی شورای دانش آموزی شهرستان هرکس منتظر است... همه هستیم فقط خدا باور من...!!! ✖√ناگفته های دختر تـ❤ـنها √✖ سیرت پیشگان شاخه نبات ... یاس ... عاشق فوتبال20 wanted *(: دنـیــــای مـــــــن :) * دشت ناز عشق یعنی ... تنهایی....... رویابین معماری ایرانیان کشکول رز ســــرخ√ نوری چایی_بیجار دوستانه بیارجمند کشاورزی نوین *آوای سارا2* برو بچ ادبی هم اندیشان عشق و تنهایی عرفان وادب شبکة المشکاة الإسلامیة اینجا همه چی در همه یار کارگر لوطی آتش دل خــــــــــــــــاطــــــــــــره هـــا انسانم آرزوست... .::.تنها ترین دوست!واسه همیشه.::. باشگاه پرواز یاس... ღای دریغاღ خط خطی ها چادر خاکی ماه مهربان من عدالت جویان نسل بیدار جمله شیدایی باران تنهایی شبانه یاور 313 ghamzade آهنگ قرارمون تو آسمون برترین موبایل های دنیا علم نانو در زندگی خوش مرام بیا2...در خدمتیم ردپای عشق فروش و پخش کاغذ شیدا خودمونی باهم RANGARANG ❤خاکســـــــتر عشـــق❤ مقاله های تربیتی اینجا همه چیز درهمه باران غم عاشق باش و کوچک چون عشق میداند ایین بزرگ کردنت را ***شاپرکی که در غروبی سوزان و بی باران، اما ز باران زاده شدم*** هشتـــــــــ♥8♥مقدس اخراجی های عشق زندگی در باغ عشق هوای باران مفیدها دوستت دارم *...بانو...* اهسته اهسته عشق وخدای گلم دانشجوی میکروبیولوژی 91 دانشگاه آزاد اشکذر از یک انسان بین الطلوعین ظهور *خودمونی* طراح لباس ثانیه ها... **هرچه میخواهددل تنگت اینجا هست **عاشقانه ها صداقت دنیایی کوچک من ما پسرای تهرون adamak لوسی جوجو فقط با تو جالب انگیزناک آسمان آبی از دل برود هر انکه . . . . هستی خااااااااانم *دختر احساس فرانک* مطالب جالب وعلمی بروز هرچی و هیچی حرمت عشق sms های جدید ازما بهترون your memoirs BE MINE کلبه ساکت خیال ***عــــــــــــلا‍قــــــــــــــــه*** tanhaeiiiiiii:(( دریادلان ولایت هدیه با شکوه خدا... arash robatik دقایق پایان من love at the first sight کهکشان دنیای این روزای من عاشقانه|وبلاگ عاشقانه ها عشق گریه دارد.....؟ خلوت دل شفق.. TROL متفاوت ****آخر راه*** نـــابترینـــــــــــــــــها اینجا همه چی در همه عــــــــشـــــــق رویایی من ܓܨ☆ سکــــــوت بــــاران ☆ ܓܨ سعید ...افسانه نیست نیلوفرانه عشق عشق و تنهایی انتخابات همیشه آزاد داستان کوتاه و شعر ::.. حَرفهـ ـ ـ ـ ـ ـ ـایی بَرای نَگُفـ ـ ـ ـ ـتَن ..:: ღ جـــــــــاده ی عـــــــــشـــــــــــقღ بهارانه رنگارنگ فندق! جاده سبز هشدار خونه دل My Camera CHARMING OF ME ندارد خورشید و ماه به سوی افق دو بال پرواز ... همه معمارند و همه چز معمار ღمن وتوღ هـــــــــــمـــــــ قـــــــفـــــســـــــــ زیباکده صدف تا بهشت راهی نیست 2 انزلی انا19 مسافران مهتاب hediyevahidian عشق ممنوع دوست خوب به خدا سپردمت ما برای هم نبودیم lanat be in eshgh در باره ی همه چیز تنهای تنها ::. __ .::

شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه داری؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌ای از اتاق خوابید.

صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد مأموران، شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....

محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطایی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمایی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسید. طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می‌نمود. هر بار که نفسم وسوسه می‌کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.

شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می‌دارند.

از مهمترین شاگردان وی می‌توان به ملاصدرا اشاره نمود.

نکته اخلاقی :

اگر شب در حال درس یا مطالعه بودید حتما از باز بودن درب اطمینان حاصل کنید ضمنا در اطاقتان هم حتماً شمع داشته باشید

چون برق با کسی شوخی ندارد !!!


91/11/8::: 6:0 ع
نظر()
  
  
  • نوشته : محمدرضا

 

 

من تقریباً تو دستشویی نشسته بودم که از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت؛

سلام حالت خوبه؟

من اصلاً عادت ندارم که تو دستشویی مردانه هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم
به حرف زدن باهاش، اما نمی دونم اون روز چِم شده بود که پاسخ واقعاً خجالت
آوری دادم؛

- حالم خیلی خیلی توپه.

بعدش اون آقاهه پرسید؛

- خوب چه خبر؟ چه کار می خوای بکنی؟

با خودم گفتم، این دیگه چه سؤالی بود؟ اون موقع فکرم عجیب ریخت به هم برا ی همین گفتم؛

- اُه منم مثل خودت فقط داشتم از اینجا می گذشتم..

خنده بازار
وقتی سؤال بعدیشو شنیدم، دیدم که اوضاع داره یه جورایی ناجور میشه، به هر ترفند بود خواستم سریع قضیه رو تموم کنم؛

- منم می تونم بیام طرفت؟

آره سؤال یکمی برام سنگین بود. با خودم فکر کردم که اگه مؤدب باشم و با حفظ
احترام صحبتمون رو تموم کنم، مناسب تره، بخاطر همین بهش گفتم؛

- نه الآن یکم سرم شلوغه!!!

یک دفعه صدای عصبی فردی رو شنیدم که گفت :

- ببین. من بعداً باهات تماس می گیرم. یه ا ح م ق ی داخل دستشویی بغلی همش داره به همه سؤال های من جواب میده.

 


91/10/30::: 3:22 ع
نظر()
  
  

بازم طنز ....ولی داستان !!!

 

 

 

یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری می کنه. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.

وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان، رانندهء خانم بر میگرده میگه:


- آه چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه به روز ماشینامون اومده! همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم! این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!

مرد با هیجان پاسخ میگه:

- اوه … “بله کاملا” …با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه!

بعد اون خانم زیبا ادامه می ده و می گه:

- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملن داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه. مطمئنن خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن که می تونه شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم!

و بعد خانم زیبا با لوندی بطری رو به مرد میده.

مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیکه زیر چشمی اندام خانم زیبا رو دید می زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن.

زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.

مرد می گه شما نمی نوشید؟!


زن لبخند شیطنت آمیزی می زنه در جواب می گه:

- نه عزیزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم !!!


  
  

جراح و تعمیرکار

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!

تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد...

سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت 100برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!

---------------------------------------------------------

 

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...

بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,

دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,

دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,

همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,

زش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.

----------------------------------------------------------

 

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.

پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.

این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...


پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.

پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!

از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود !

--نظر ندی میمیرما


91/10/27::: 7:4 ع
نظر()
  
  
گنجشک و آتش
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...

 


آن را روی آتش می ریزم !

 


گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

 


پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!

 


91/10/27::: 7:2 ع
نظر()
  
  
<      1   2      
پیامهای عمومی ارسال شده
+ نظر سنجی :طرفدار کدام تیم هستید؟
+ salam sobh bekheir
+ سلام دوستان تو نظرسنجی قبلی دونفر اومدن بالا الان هم میخوام نظرتون رو در این باره بسنجم باتشکر از همکاریتان مر30
+ salam dostan
+ Salam
+ سلام
+ بهترین کدومه؟